طعم تربت

گروه سیره شهدا شهرستان محلات
آخرین مطالب
  • ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۱ استقبال فاطمیه 95
  • ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۲ شبی با شهدا
  • ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۴ شبی با شهدا سی و یکم
  • ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۶ جلسه سی ام
  • ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲ شبی با شهدا29
  • ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۰ نم نم
  • ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۶ بلبل
  • ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۵۳ اکران مستند
  • ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۷ مسابقات ورزشی دهه فجر
  • پربیننده ترین مطالب
  • ۰۵ فروردين ۹۳ او هم اینجایی نبود...
  • ۱۳ خرداد ۹۳ حیا و غیرت؟؟؟!!!!!
  • ۳۰ خرداد ۹۳ زنان آخرالزمان
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۳ سالگرد حاج آقا طه...
  • ۲۲ اسفند ۹۲ مادر می رود...
  • ۰۸ اسفند ۹۲ مادر-تنها...
  • ۲۷ خرداد ۹۳ بوی رمضان...


  • طعم تربت

    سلام.
    گروه سیره شهدا گروهی است که از تعدادی جوانان شهرستان محلات تشکیل شده و از تاریخ 1391/10/01 شروع به فعالیت در عرصه های متفاوت کار فرهنگی کرده است و به حول قوت الهی تا به حال موفقیت ها و افتخارات زیادی در این راه کسب نموده است.
    و آدرس وبلاگ قبلیمون اینه:www.tametorbat.blogfa.com.که حالا دیگه عوضش کردیم و اومدیم جزو شبکه بلاگ...
    التماس دعا
    یا علی مدد

    آخرین نظرات


    طعم تربت

    گروه سیره شهدا شهرستان محلات


    شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۱ ق.ظ

    شبی با غم مادر...

    سخنران:

    حجت الاسلام والمسلمین رضوانی

    مداح:

    کربلایی محمد عبدالحسینی

    سخنرانی
    روضه
    زمینه
    شور اول
    سنگین
    واحد
    شور دوم
    شور آخر
    .....................................................

    صفحه ختم قرآن افتتاح شد:

    در منوی بالای وبلاگ

    هرکس اهلشه بسم الله

    نظرات  (۸)

    ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۲ آلــــــو نــــــک . . .
    بسم رب الفاطمه
    پاسخ:
    السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)
    ﻋﯿـــــﺪ ﻧـــــﻮﺭﻭﺯ ﺍﺳــــﺖ ﺍﻣــــﺎ " ﻣــــﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺑﺴـــﺘﺮﯾﺴـﺖ ..."
    ﺍﺻــــــﻞ ﺗﺎﺭﯾــــــﺦ ﺗﺸﯿـــــﻊ ﻓﺎﻃﻤــــﯿﻪ ﻣﺤﻮﺭﯾﺴــــﺖ !...
    ﯾﺎ ﻣﺤــــﻮﻝ ﺣـــــﺎﻝ ﻣـــﺎﺩﺭ .... ﺯﯾﻨــﺒﺖ ﺭﺍ ﺷــــﺎﺩ ﮐﻦ ...
    ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺗﺤـــﻮﯾﻞ ﮐــــﻦ ﯾﺎﺭﺏ ﮐﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﺎﺩﺭﯾﺴــــﺖ!.... 

     " ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺍﻟﻌﻦ ﻗﺎﺗﻠﯽ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ


    یـ علی ـا
    پاسخ:
    واااااای مادرم.....
    التماس دعا

    سلام

    ممنون ...

    پاسخ:
    سلام.
    التماس دعا
    ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۱۴ علی اکبر مجنون الحسین جان
    بسم رب الحی ارواحناله لک الفدا

    هدیه ی ققنوس کربلا به شما بزرگوار گرامی

    ان شاالله در زندگی مان چراغ راهی باشد تا از مولایمان اباصالح المهدی ارواحناله لک الفدا جا نمانیم....
    امام و مولایم محمد ابن علی باقر العلوم ارواحناله لک الفدا فرمودند:
    اگر در قبال تو ستم کردند! تو ستم نکن!
    ___________________________________

    نماز بدون وضوی شیخ هادی

    یکی از استادان دانشگاه امام صادق(ع) در یادداشتی، ماجرای تکان‌دهنده و عبرت‌آموزی را به تحریر درآورد، که تقدیم می‌شود:
    حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن‌های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم. پیش‌نماز مسجد، حاج آقایی بود به‌نام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شب‌های قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می‌کرد. اگر کسی می‌خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می‌کرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جاری می‌کرد. اگر کسی در محله فوت می‌کرد شیخ هادی برای او نماز میت می‌خواند و کارهای بسیار دیگر ... .
    یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم. منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حین، درِ یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد. با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند! من که کاملاً گیج شده بودم سریعاً به حاج علی که سال‌های زیادی با هم همسایه بودیم، گفتم: حاجی! شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی آمد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فردا می‌خوانم.
    این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کم‌کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایی‌که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه‌های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند. دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود؛ آیا اصلاً مسلمان است؟! آیا جاسوس است؟! و آیا ... .
    شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود. ما هم به‌همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی‌گنجیدیم. بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه جوان [به مسجد] فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.
    بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه به‌خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می‌خواستم برای نماز به مسجد بروم، تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. در حال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم. چشمانم سیاهی می‌رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می‌خواسته جای آمپول را آب بکشد؟!! نکند ؟!! نکند؟!! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می‌کردم که چگونه منِ نادان و دوستان و متدینین نادان‌تر از خودم، ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم؛ خانواده‌اش را نابود کردیم؛ و ... .
    از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می‌گردم او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم× داشت و گاه گاهی به دیدنش می‌رفت، اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی یک‌راست به بازار شاه عبدالعظیم× رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد چند دقیقه جستجو پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می‌خواند. سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد. گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی می‌گردم؛ ظاهراً از دوستان شماست، شما او را می‌شناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالی‌که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود، پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم، او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده‌ام؛ خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده‌ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی‌توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین× مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند. من هم هرکاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
    ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک‌هایم جاری شد، که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ‌ای کاش آن موقع کور می‌شدم و این جنایت را نمی‌کردم. ‌ای کاش حاج علی آن موقع به‌جای گوش دادن به حرفم توی گوشم می‌زد. ‌ای کاش‌ای کاش... . و این ‌ای کاش‌ها که بیچاره‌ام می‌کرد. الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می‌گذرد و هر کس به نجف مشرف می‌شود من سراغ شیخ هادی را از او می‌گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.

    __________________________________________

    مواظب باشیم آبروی مردم در جوب پیدا نشده است!!!
     ومولایم جعفر بن محمد صادق آل رسول ارواحناله لک الفدا فرمودند:
    مردم آبروی خود را به سختی به دست آورده اند ! نکند تو کاری نمایی تا آبروی آنها را مورد هجوم قرار دهی!!!

    التماس دعای عهد وفرج مولایمان ان شاالله
    پاسخ:
    سلام.
    ممنونیم جهت این مطلب زیبا.
    التماس دعا
    یا علی مدد
    پاسخ:
    سلام.
    انشا الله
    ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۸ مجتبی نوری
    واحدش قشنگه
    تـــــــشکر
    پاسخ:
    سلام.
    ممنون.
    التماس دعا برادر
    ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۲ خادم الحسین
    سلام.
    با مطلب تبریک یا تسلیت به روزیم.
    منتظر نظرات وحرف دل شما
    سوالی طرح شده که انتظار می رود با دل جواب دهید...
    منتظریم...
    التماس دعا
    یا علی مدد
    ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۴۸ بــ ر ان ــا
    برا ما هم دعا کنید
    پاسخ:
    یا علی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی